بنفشه(پست هفدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه ساندویچ نیم خورده اش را روی میز تحریرش گذاشت و خودش را روی تختش پرت کرد. صدای غرغرهای عمه اش به گوش می رسید. اما صدای پدرش را نمی شنید. حتما بی صبرانه منتظر بود تا خواهرش نطقش را تمام کند و به دنبال کار و زندگی اش برود.

صدای زنگ موبایلش بلند شد. فواد بود. بنفشه اینبار جواب داد: بله؟

صدای بم فواد درون گوشی پیچید: سلام، بنفشه خانم، خوبی؟

-سلام، خوبم

-تحویل نمی گیری، اس ام اسامو سرسری جواب می دی، یه بار هم، تماسمو رد کردی

بنفشه همانطور که با زبانش تکه ای از ساندویچ را که لای دندانش گیر کرده بود، چپ و راست می کرد گفت: الان که جواب دادم

-امروز که دیدمت، ازت خوشم اومد

-چه خوب

-تو هم از من خوشت اومد؟

بنفشه تکه ی ساندویچ را بالاخره به ته حلقش فرستاد: هی...همچین

-یعنی خوشت نیومد؟

این بار بنفشه از بن جگر خمیازه کشید و با صدای عجیب و غریبی گفت:

-می گم که....هی...همچین

-ای بابا، تو داری چی کار می کنی؟ هر دفعه صدات یه مدله

بنفشه نیشخند زد: خمیازه می کشم

فواد به شوخی گفت: خوب، جلوی دهنتو بگیر

بنفشه اخم کرد: تو نمی خواد به من یاد بدی چی کار کنم

-چه خشن

-بعله، من خشنم

-من که حرفی نزدم، داشتم شوخی می کردم

-دیگه ازین شوخیا نکن، خوشم نمیاد

فواد از آن سوی خط با خودش فکر کرد، برای کار کردن روی مخ چنین دختری چقدر باید وقت و انرژی صرف کند....

اما مهم نبود...

بالاخره که رام می شد...

بالاخره....

........

سیاوش روی تخت خوابش طاقباز دراز کشیده بود. هر دو دستش زیر سرش بود و فکر می کرد. به فکر بنفشه بود. دلش برای این دختر بچه می سوخت. شایان چه پدر بی مسئولیتی بود. زندگی که فقط در خوشگذرانی و عیاشی خلاصه نمی شود. باید پای مسئولیتی که به عهده می گیریم، تا انتهای آن بایستیم. بنفشه یک دختر بچه ی بی ادب بود. ولی هر دختر بچه ی دیگری هم که به جای بنفشه بود، از این بهتر، تربیت نمی شد. شایان خودش رعایت هیچ چیز را نمی کرد. خوب مشخض بود که بچه ای که چنین پدری داشته باشد، چگونه تربیت خواهد شد. خود سیاوش هم دست کمی از شایان نداشت. به اندازه ی تار موهای سرش خوشگذرانی کرده بود و هنوز هم خوشگذرانی می کرد. اما هرچقدر هم که بد بود، یک پسر مجرد بود، دختری نداشت تا نگران تربیتش باشد. حتی زمانهایی که می خواست شیطنت کند، باید  اول مطمئن می شد که خانه کاملا خالی است و مادر و برادر کوچکش تا چندین ساعت در خانه حضور نخواهند داشت، نه اینکه خانم های رنگ و وارنگ و آنچنانی را جلوی چشمان یک دختر در سن بلوغ، رژه دهد. شایان واقعا هیچ چیز نمی فهمید.

هیچ چیز.....

شایان حتی برای بوتیک مشترکشان هم قدم از قدم بر نمی داشت. اگر سیاوش به دنبال کارها نبود که شایان تا یک ماه دیگر هم خودش را تکان نمی داد. بعضی مواقع پشیمان می شد از اینکه پیشنهاد شایان را مبنی بر افتتاح بوتیک مشترک پذیرفته بود. خودش که یک مغازه ی کوچک داشت، مغازه ی شایان هم دقیقا چسبیده به مغازه ی خودش بود. شاید به طمع پیشنهاد شایان بود که مغازه اش را فروخته بود و هر دو با هم این مغازه ی بزرگ را شراکتی خریده بودند.

اگر سیاوش نبود، آب شایان را با خود برده بود....

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر پدر بودن، همین بود که شایان از خود نشان می داد، همان بهتر که سیاوش هرگز پدر نشود...

هرگز...

صدای زنگ موبایل بلند شد. حتما یکی از سه دختری بود که سیاوش از  دیشب تا همین امروز بعد از ظهر به هرسه نفرشان شماره داده بود، اینبار قرعه به نام کدامیک خواهد بود؟

-سلام،

-سلام،شما؟

-مگه به چند نفر شماره دادی که منو یادت نمی یاد؟

عجب دختر زرنگی بود. اما سیاوش از او هم زرنگتر بود.

-من فقط شماره دادم، اسمتونو که نپرسیدم.

چه حاضر جواب بود این سیاوش....

چه حاضر جواب بود....

-آهان، من مهسا هستم

-به به مهسا خانم، فکر نمی کردم زنگ بزنین

همزمان با خود فکر کرد، مهسا کدام یک است؟ یکی از دختران پارتی دیشب، یا پرستار امروز بعد از ظهر؟

-چرا فکر نمی کردی، اگه نمی خواستم زنگ بزنم که دیشب شماره نمی گرفتم

خوب، پس اسم پرستار از لیست حدش شوندگان خط می خورد...

در این لحظه سیاوش باید دقت می کرد. کوچکترین خطا به معنی ناک اوت شدن، بود.

-خوب شما اینقدر خوشگلین که فکر نمی کردم به این راحتی بتونم افتخار هم صحبتی با شما رو داشته باشم

در یک لحظه صدای بنفشه در گوشش پیچید، دماغ دراز مارماهی با چشمای ریز

وای....خودش که پر از ایراد بود...

پر از ایراد....

حتما مهسا نمره ی چشمانش خیلی ضعیف بود که این همه ایراد را در سیاوش، ندیده بود، شاید هم اثرات افراط در مشروب بود که روی ادراک مهسا تاثیر گذاشته بود.

سیاوش به خود نهیب زد: چرا اینقدر اعتماد به نفستو از دست دادی؟ بنفشه خودش گفت تو شبیه مارماهی نیستی، اما خوب نگفت که دماغم دراز نیست و چشمامم ریز نیست، اصلا از کی تا حالا حرف یه الف بچه واسه من مهم شده؟

سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند.

صدای مهسا را شنید: خواهش می کنم، شما هم خیلی خوش تیپ هستین

سیاوش نفسش بالا آمد. پس اوضاع آنطور که بنفشه می گفت، خراب نبود...

امان از دست این بنفشه...

-شما لطف دارین مهسا خانم، دیشب مهمونی خوش گذشت؟

-آره خیلی خوب بود، مخصوصا اون لحظه که اشتباهی لیوان مشروب شما رو خورده بودم

خوب، قضیه حل شد.

سیاوش فهمید با چه کسی صحبت می کند. از نحوه ی آشنایی و لحن صحبتش هم مشخص بود که تا چه حد می تواند با مهسا خانم مدارا کند، باید در عرض یک هفته مادر و برادرش را پی نخود سیاه بفرستد...

به همین سادگی...

از ساده هم ساده تر....

.......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: